p67🩸
ویو یومی :
رفتم سمت کمدم تا برای امشب لباس نگاه کنم …. گشتم اما هیچی ندیدم …. اوووف همشونو پوشیدم …. باید برم خرید … رفتم پایین جین داشت نهار میخورد ،،،،
یومی : جین من دارم میرم خرید برای لباس ….
جین : این موقع …!
یومی : اره دیگه بعد دیر میشه ….
جین : راست میگی برو که وگرنه تا فردا نمیایی ….
لبخند زدم رفتم ….
یومی : بای….
جین : فعلا …
رفتم سمت ماشین … راننده در رو باز کرد ….
راننده : کجا میرید خانوم ….
یومی : مرکز خرید ….
راننده : چشم ….
راه افتاد رفتیم … من همیشه لباس هامو از یه جا میخرم که کارش vip باشه …..
رسیدم … پیاده شدم رفتم داخل …. پشت ویترین یه لباس خوشگل دیدم که واقعا به دلم نشست …
فروشنده : خیلی خوش ومدید خانوم یومی ….
یومی : ممنونم میخام اون لباس رو پروف کنم ….
فروشنده : حتمن الان میارمش …
ویو هیون سو :
از تاکسی که پیاده شدم پولشو دادم ….. تاکسی رفت …. جلوی خونمون یه مرکز خریده یعنی لباس های خیلی خوشگلی داره …. یه لباس خیلی به دلم نشسته ….. میخام برای مامانم بخرمش …. از دور معلومه که vip هستش …. گفتم برم یکم داخلش ….
فروشنده : سلام خیلی خوش ومدید …
هیون سو : مننونم …. ومدم یه نگاهی بندازم ….
فروشنده : البته راحت باشید ….
بعد فروشنده رفت … داشتم برای خودم چرخ میزدم که یهو دیدم همون لباسی که خیلی دوست داشتمو یکی پوشید …. چهرشو ندیدم پشتش به من بود …. یه دختر لاغر با مو های بلند …. بعد روه کرد به فروشنده که تونستم چهرشو ببینم …. وای خدای من …. این لباس چقدر بهش میاد …. مثل فرشته ها شده …. چقدر خوشگله …. نتونستم چشم ازش بر دارم ….دختر زیبایی بود …. داشت خودشو توی آیینه نگاه میکرد بعد چرخید … دستو پامو گم کردم ….. بعد سری به خودم ومدم …. بعد یکی از فروشنده از پشتم بهم گفت که ….
هیون سو : قیمت این لباس چقدره ….
مبلغی گفت که حتی توی خوابم نده بودم …..
هیون سو : ممنونم ….
بعد فروشنده از کنارم رفت …
تا نگاه کردم دختر نبود …. چقدر سریع انگاره روح چیزی بود …. رفتم بیرون که دیدم یه ماشین لوکس و با چند تا غول کنارش سوار ماشین شد رفت ….. این دیگه کیه بابا ….. ولی خیلی دختر خوشگلی بود …. انگاره دیگه نمیبینمش ….. از جاده رفتم اون ور که رسیدم خونه ….. من تک فرزندم که دیگه سربازی نمیرم بابتش خیلی خوشحالم …. مامانم همیشه خونست فقط منو بابام کار میکنیم ما به اندازه خودمو پول داشتیم چون بابام داخل یه باند مافیا کار میکنه …..
هیون سو : سلام مامان من ومدم ….
مامان : سلام پسرم خوش ومدی چرا امروز زود ومدی خونه …!
هیون سو ؛ محل کارمو عوض کردم …
مامان : دوباره اخراجت کردند …. ( با اعصبانیت )
هیون سو : اخراج چی اخه از شرکتشون خوشم نیومد …. الان رفتم یه شرکت 10 طبقه …. وای مامان نیستی ببینی چقدر بزرگ قشنگه …. مدیرش هم یه خانوم با شخصیته ….
مامان : واقعا ..،،
هیون سو : اره … خو چی بختی که خیلی گشنمع ….
مامان : پاستا ….
هیون سو : اووووف چه خوب …. من برم توی اتاق لباس عوض کنم بیام ….
رفتم بالا …. من توی خونه خیلی احساس تنهایی میکنم همه دلم میخاست که یه خواهر داشته باشم ….. خواهر بیشتر از برادر حال میدهد …. همیشه خواهرتو اذیت کن حال میده خیلی ….
ویو تام :
الان نزدیک دو هفته میشه که بچه ها رو ندیدم خیلی دلم براشون تنگ شده …. کار هام امشب تموم میشه و قرار برای همیشه این باند رو جمع کنم …. وای داشت یادم میرفت امروز تولد یوری ساست …. رفتم سمت گوشیم بهش زنگ زدم….
تام ؛ الو …
یوری ؛ سلام چطوری تام …
تام : خوبم ت چطوری ….
یوری : بهترم ….
تام : تولدتت مبارک فسقلی ….
یوری خندید …
یوری : وای تام تو و جین چه اسم های برام میزارید ….
تام ؛ خو دارم حقو میگم … 21 سالت شده … یکی ببینتت … فک میکنه تازه 17 سالته ….
یوری : وای خدا ….
تام : یوری رفتی دکتر امروز نوبتته …
یوری ساکت شد …
تام : یوری … ببین این یه مریضی ساده نیست میدونی که …
یوری : میدونم …
تام : پس همین الان برو باشه ….
یوری : حتمن ….
تام : به جین نمیگی ….
یوری : نه تام نمیخام نگران بشه ….
تام : پس باشع …
یوری : ببینم کار چطور پیش میره …
تام : امشب تمومه و بر میگردم سئول …
یوری : منتظرتم …
تام : باشه پس … امشب میبینمت …
یوری : حتمن فعلا …
تام : فعلا …
گوشی رو غط کردم رفتن رفتم سمت ماشین ….
امشب یا مرگ یا زندگی …٫
تام : حرکت کن به جنگل ….
راننده : چشم ….
راه افتادیم….
رفتم سمت کمدم تا برای امشب لباس نگاه کنم …. گشتم اما هیچی ندیدم …. اوووف همشونو پوشیدم …. باید برم خرید … رفتم پایین جین داشت نهار میخورد ،،،،
یومی : جین من دارم میرم خرید برای لباس ….
جین : این موقع …!
یومی : اره دیگه بعد دیر میشه ….
جین : راست میگی برو که وگرنه تا فردا نمیایی ….
لبخند زدم رفتم ….
یومی : بای….
جین : فعلا …
رفتم سمت ماشین … راننده در رو باز کرد ….
راننده : کجا میرید خانوم ….
یومی : مرکز خرید ….
راننده : چشم ….
راه افتاد رفتیم … من همیشه لباس هامو از یه جا میخرم که کارش vip باشه …..
رسیدم … پیاده شدم رفتم داخل …. پشت ویترین یه لباس خوشگل دیدم که واقعا به دلم نشست …
فروشنده : خیلی خوش ومدید خانوم یومی ….
یومی : ممنونم میخام اون لباس رو پروف کنم ….
فروشنده : حتمن الان میارمش …
ویو هیون سو :
از تاکسی که پیاده شدم پولشو دادم ….. تاکسی رفت …. جلوی خونمون یه مرکز خریده یعنی لباس های خیلی خوشگلی داره …. یه لباس خیلی به دلم نشسته ….. میخام برای مامانم بخرمش …. از دور معلومه که vip هستش …. گفتم برم یکم داخلش ….
فروشنده : سلام خیلی خوش ومدید …
هیون سو : مننونم …. ومدم یه نگاهی بندازم ….
فروشنده : البته راحت باشید ….
بعد فروشنده رفت … داشتم برای خودم چرخ میزدم که یهو دیدم همون لباسی که خیلی دوست داشتمو یکی پوشید …. چهرشو ندیدم پشتش به من بود …. یه دختر لاغر با مو های بلند …. بعد روه کرد به فروشنده که تونستم چهرشو ببینم …. وای خدای من …. این لباس چقدر بهش میاد …. مثل فرشته ها شده …. چقدر خوشگله …. نتونستم چشم ازش بر دارم ….دختر زیبایی بود …. داشت خودشو توی آیینه نگاه میکرد بعد چرخید … دستو پامو گم کردم ….. بعد سری به خودم ومدم …. بعد یکی از فروشنده از پشتم بهم گفت که ….
هیون سو : قیمت این لباس چقدره ….
مبلغی گفت که حتی توی خوابم نده بودم …..
هیون سو : ممنونم ….
بعد فروشنده از کنارم رفت …
تا نگاه کردم دختر نبود …. چقدر سریع انگاره روح چیزی بود …. رفتم بیرون که دیدم یه ماشین لوکس و با چند تا غول کنارش سوار ماشین شد رفت ….. این دیگه کیه بابا ….. ولی خیلی دختر خوشگلی بود …. انگاره دیگه نمیبینمش ….. از جاده رفتم اون ور که رسیدم خونه ….. من تک فرزندم که دیگه سربازی نمیرم بابتش خیلی خوشحالم …. مامانم همیشه خونست فقط منو بابام کار میکنیم ما به اندازه خودمو پول داشتیم چون بابام داخل یه باند مافیا کار میکنه …..
هیون سو : سلام مامان من ومدم ….
مامان : سلام پسرم خوش ومدی چرا امروز زود ومدی خونه …!
هیون سو ؛ محل کارمو عوض کردم …
مامان : دوباره اخراجت کردند …. ( با اعصبانیت )
هیون سو : اخراج چی اخه از شرکتشون خوشم نیومد …. الان رفتم یه شرکت 10 طبقه …. وای مامان نیستی ببینی چقدر بزرگ قشنگه …. مدیرش هم یه خانوم با شخصیته ….
مامان : واقعا ..،،
هیون سو : اره … خو چی بختی که خیلی گشنمع ….
مامان : پاستا ….
هیون سو : اووووف چه خوب …. من برم توی اتاق لباس عوض کنم بیام ….
رفتم بالا …. من توی خونه خیلی احساس تنهایی میکنم همه دلم میخاست که یه خواهر داشته باشم ….. خواهر بیشتر از برادر حال میدهد …. همیشه خواهرتو اذیت کن حال میده خیلی ….
ویو تام :
الان نزدیک دو هفته میشه که بچه ها رو ندیدم خیلی دلم براشون تنگ شده …. کار هام امشب تموم میشه و قرار برای همیشه این باند رو جمع کنم …. وای داشت یادم میرفت امروز تولد یوری ساست …. رفتم سمت گوشیم بهش زنگ زدم….
تام ؛ الو …
یوری ؛ سلام چطوری تام …
تام : خوبم ت چطوری ….
یوری : بهترم ….
تام : تولدتت مبارک فسقلی ….
یوری خندید …
یوری : وای تام تو و جین چه اسم های برام میزارید ….
تام ؛ خو دارم حقو میگم … 21 سالت شده … یکی ببینتت … فک میکنه تازه 17 سالته ….
یوری : وای خدا ….
تام : یوری رفتی دکتر امروز نوبتته …
یوری ساکت شد …
تام : یوری … ببین این یه مریضی ساده نیست میدونی که …
یوری : میدونم …
تام : پس همین الان برو باشه ….
یوری : حتمن ….
تام : به جین نمیگی ….
یوری : نه تام نمیخام نگران بشه ….
تام : پس باشع …
یوری : ببینم کار چطور پیش میره …
تام : امشب تمومه و بر میگردم سئول …
یوری : منتظرتم …
تام : باشه پس … امشب میبینمت …
یوری : حتمن فعلا …
تام : فعلا …
گوشی رو غط کردم رفتن رفتم سمت ماشین ….
امشب یا مرگ یا زندگی …٫
تام : حرکت کن به جنگل ….
راننده : چشم ….
راه افتادیم….
- ۶.۶k
- ۲۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط